9
آذر
1402

هر روز نقاشیها و قصههای کوتاهی به قلم کودکان برای قصه باف ارسال میشود. ما آنها را با شما عزیزان به اشتراک میگذاریم. شما هم میتوانید قصههای خود را برای ما ارسال کنید.
قصه باف: قصه امروز از سارینا هفت ساله
این نقاشی مغازه پدرم است.
او مانتو فروشی دارد. تابستان یکی دو بار با پدرم به مغازه رفتم.
دقیقا همین شکلی بود. یکی مانتو میخواست بپوشد یکی لباس داشت پرو میکرد.
من فروشندگی را دوست دارم اما به شرط این که بعضی از مشتریها اذیت نکنند.
پدرم میگوید گاهی ده تا لباس میپوشند ولی خرید نمیکنند.
یا خرید میکنند دوباره لباس را پس میآورند.
کسانی که این کار را انجام میدهند باید خودشان را جای پدر من بگذارند.
ناشناس –
چه مغازه قشنگی
فراهانی –
عالی بود